دوستت دارم ...

"دوستت دارم"را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام.
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست.
در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
"دوستم داری"را از من بسیار بپرس
"دوستت دارم"را با من بسیار بگو.



[ دو شنبه 15 آبان 1391 ] [ 17:17 ] [ M e H d I ]
[ ]

در وصف الهی

خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!



این روزهــــ ــــــا من خدای ســـــ♦ــــکوت شده ام خفقــــــــان گرفته ام تا آرامـ ــــــــش اهالـــ ـ ـ ـــــی دنیــــا خط خطـــــــــ ـ ـ ـی نشود... اینجا زمیـــــــ•ــــــن است اینجا زمیـــــــ•ــــــن است رسم آدمهـــ ـــایش عجیـــــب اس



خدايا، حکمت قدم هايي را که برايم بر مي داري بر من آشکار کن، تا درهايي را که به سويم مي گشايي، ندانسته نبندم و درهايي که به رويم مي بندي ، به اصرار نگشايم..



خدا زمين را مدور آفريد تا به انسان بگويد همان لحظه اي که تصور مي کني به آخر دنيا رسيده اي، درست در نقطه آغاز هستي



خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را کسی همچون نسیم دشت آهسته می گوید کنارت هستم ای تنها



عجب خدای مهربانی داریم... میتواند مچمان را بگیرد, اما دستمان را میگیرد...


[ دو شنبه 15 آبان 1391 ] [ 17:16 ] [ M e H d I ]
[ ]

رویای خیس

       تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد .

      تو همسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد .

      تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم .

           دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ، چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد !

     من پر از درد بودم و خسته ، اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد !

 هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟

     تو با منی و من تنها نشسته ام  ، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام ! 

      نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام  ...


[ دو شنبه 15 آبان 1391 ] [ 17:14 ] [ M e H d I ]
[ ]

یکم حرف دل

فاصله بین من و تو  شده اندازه زمین و اسمون ،گوش ندادی حرفامو گفتی بهم عشق ما خیلی وقته که شده تموم

من خواستم بکنم از تو دلو،با همون چشای خیسم گفتم بهت باشه برو

ولی هر جا میری اینو از یادت نره،یکی تو روز و شباش فقط اسم تورو میبره

یادته روزای اول تو میگفتی دوسم داری بی حد بی اندازه ،پس چی شد الان منو پس زدی پیدا کردی یه عشق تازه

دل من گرفته از دست تو ای عاشق بی احساس ،با کارات نذاشتی واسه من بال پرواز

..............................................................................

کاش میدانستم دل بستنم به تو اینهمه دردسر خواهد داشت

آنوقت حتی به تو نگاه هم نمیکردم چه برسد به این که عاشقت بشوم

من که گفته بودم اگر میخواهی روزی مرا فراموش کنی مرا وابسته خود نکن

گفتی تا اخرین روز زندگیت با من میمانی

تو که هنوز زنده ای ولی چرا با من نیستی؟؟

شاید هم ان کسی که من میشناختم مرده تو یک ادم جدید هستی با قلب سنگی

کاش حال و روزم را میفهمیدی ،لعنتی فراموش کردنت هم عذاب آور است

دیگر قلبم فقط میتپد دیگر عاشق نمیشود دیگر احساس ندارد مرده اند،همان روز که

گفتی مرا دیگر نمیخواهی ،زمین و اسمان دور سرم میچرخید فقط زیر لب میگفتم

این حق من نیست،این حق من نیست ،بیمعرفت 




برچسب‌ها: فاصلهحرف دل
[ دو شنبه 15 آبان 1391 ] [ 17:11 ] [ M e H d I ]
[ ]

تو كه آتش فراق داشتی .......

تو كه آتش فراق داشتی ....... آتش دوزخ چرا افراشتی
 
 
صدای چک چک اشکهایت
را از پشت دیوار زمان می شنوم
و می شنوم که چه معصومانه
در کنج سکوت شب ‌،
برای ستاره ها
ساز دلتنگی می زنی
و من می شنوم
می شنوم هیاهوی زمانه را که
تو را از پریدن و پرکشیدن
باز می دارد آه ،
ای شکوه بی پایان
ای طنین شور انگیر
من می شنوم
به آسمان بگو
که من می شکنم !
هر آنچه تو را شکسته
و می شنوم
هر آنچه در سکوت تو نهفته


برچسب‌ها: آتشفراقدلتنگیآسمانطنین
[ شنبه 8 مهر 1391 ] [ 11:49 ] [ M e H d I ]
[ ]

برای عشق

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش



برچسب‌ها: عشقتمناخارقبولغرورگریهپروانه
[ شنبه 8 مهر 1391 ] [ 11:38 ] [ M e H d I ]
[ ]

عاجزم.! چاره ئ من چیست چه تدبیر کنم

  جان من, سنگدلی...!دل به تو دادن غلط است 

بر سر راه  تو چون  خاک  فتادن  غلط  است
 
چشم  امید  به  روی  تو  گشادن   غلط  است
 
روی  پر  گرد  به  راه تو نهادن   غلط  است
 
رفتن  اولاست,  ز کوی تو ستادن غلط  است
 
جان شیرین به تمنای تو تو دادن   غلط  است
 
تو نه  انی   که   غم    عاشق   زارت   باشم
 
چون شود  خاک بر ان   خاک  گزارت  باشم
 
مدتی  هست  که   حیرانم و   تدبیری   نیست
 
عاشق  بی  سرو  سامانم و    تدبیری   نیست
 
از  غمت  سر به  گریبانم و  تدبیری    نیست
 
خون  دل  رفته  به  دامانم و  تدبیری   نیست
 
از جفای تو   بدین   سانم و   تدبیری    نیست
 
چه   توان  کرد   پشیمانم و  تدبیری    نیست
 
شرح   درماندگی   خود به  که  تقریر  کنم
 
عاجزم.! چاره ئ من چیست چه  تدبیر کنم


برچسب‌ها: جانسنگدلیشکست عشقیغمعاشقخاکحیران
[ شنبه 8 مهر 1391 ] [ 11:4 ] [ M e H d I ]
[ ]

جالب انگیز

اگر شما از جلمه افراد باهوش هسیتد بگویید اشبتاه کجاست؟؟؟

۱۲۳۴۵۶۷۸۹
۱۲۳۴۵۶۷۸۹
۱۲۳۴۵۶۷۸۹
یعنی شما الان به این موضوع تمرکز کردید؟؟؟:))
اشتباه این هست که کلمه هسیتد-هستید و اشبتاه-اشتباه 
من نگفتم اشتباه در اعداد هست!!!!
بهتر نیست برگردیم اول اتبدایی بخونیم ؟؟
حتی کلمه اول ابتدایی هم اشتباهه!!
پس بریم اول مهد کودک بخونیم
حتی کلمه مهد کودک هم اشتباهه!!!
چرا رفتید دوباره مهد کودک رو ببینید؟؟؟؟:)))))
ااااالوووووووو یبمارستان دیوونه ها؟؟؟؟؟
بیایید این دیوونه ها رو از اینجا ببرید!!!….
ههههههههههحتی کلمه بیمارستان هم اشتباهه!!:))
هه ههه هه هه خخخخخوب سرکار رفنیتا )
ااا بازم اشتباه خوندی که رفتنو
 


برچسب‌ها: جالبمطلبمطلب خالبباهوشاولابتدایی
[ دو شنبه 3 مهر 1391 ] [ 16:38 ] [ M e H d I ]
[ ]

میروم اما بدان ...

 

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
 


برچسب‌ها: میرومبدانسنگشکستدلقلبزخمخاطراتطوفانغربتاحساس
[ دو شنبه 3 مهر 1391 ] [ 16:36 ] [ M e H d I ]
[ ]

زنجیر را باور نکن

آزاد شو از بند خویش
زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست
تاخیررا باور نکن
حرف از هیاهو کم بزن
از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیزکن
شمشیر را باور نکن
خود را ضعیف و کم ندان
تنها در این عالم ندان
توشاهکار خالقی
تحقیر را باور مکن
بر روی بوم زندگی
هر چه می خواهیبکش
زیبا و زشتش پای توست
تصویر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود
نقاشخوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تقدیر را باور نکن
خالق تو را شادآفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن

 


برچسب‌ها: آزادزنجیرباورزمانزندگیشمشیرتحقیربوم
[ دو شنبه 3 مهر 1391 ] [ 16:31 ] [ M e H d I ]
[ ]

دیگه خسته شدم...

من خسته و بی هـــدف در کــوچه هـــای غربت ســـر گـــردانـــم فـــضای

 

شهر را غبار غربت ویاءس فرا گــرفــتـه دیــگــر خــسـته شده ام به دیواری

سرد و سیاه تکیه می دهم اما سایه ام مرا کشان کشان دنبال خو می برد

آخر مقصد و راه من کجاست هیچ کسی نیــست انــگار درایــن هــمــه بــا

هم غریبند همه همانند سایه ای ســیــاه با شـتـاب از کـنـار هم می گذرند

و خود را در گورسـتــان تـاریـک خـانـه هایـشـان پـنـهـان مـی کـنـنـد و مــن 

و سایه ام همچنان سر گردان زمان سالهاست که در اینجا گم شده اسـت 

و برای کسی مهم نیست که دست شب چنان زغــال زمـیـن و آسـمـان را 

سیاه کرده است سایه ام مرا به زیر اتاقی روشن می برد انـگــار شـخصی 

آنجاست که به روشنایی علاقه مند است و پشت پنــجــره ایـسـتـاده و بـه 

بیرون می نگرد چشمانش برقی عجیبی از امید دارد بــا چــشـمـانــــــــم 

به او می فهمانم به کشمکش احتیاج دارم تا با دسـتــش غــبـار غـربــت و

یاءس را از پیراهن روحم بتکاند پس عاشـقـانــه بــا او بــه راه مـی افــتــم 

تــــــــا شــــــــب را نــــــــــا بـــــــــود کـــــــنــــــیـــــــــــم.


[ یک شنبه 2 مهر 1391 ] [ 15:33 ] [ M e H d I ]
[ ]

معلم

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

 

 


[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:54 ] [ M e H d I ]
[ ]

افســــوس

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.

- چيزي شده؟

جوابي نشنيد.

-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟

 باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.

- مي‌داني فردا چه روزي است؟

-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.

-بيست سال پيش يادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بوديم.

-مرد گفت: بله.

سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.

-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.

- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.

- مي‌داني چه گفت؟

-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.

 مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.

-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟

- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است مي‌روم تو.

به مرد نگاهي كرد و پرسيد:

-حالا پشيماني؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

 



برچسب‌ها: زنافسوسزندانقاضیشهرمردسیگار
[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:48 ] [ M e H d I ]
[ ]

خیانت

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:46 ] [ M e H d I ]
[ ]

ایثار یا خیانت؟

راستی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !
مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.
(( فریدون فرخزاد ))



برچسب‌ها: ایثارخیانتزندانکلیهغیرتشرفشوهر
[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:44 ] [ M e H d I ]
[ ]

آخر با وفایی

در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.
کم کم داشت صدای زنگ سوم هم در می آمد که خانم سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد
- خفه می کنی اون قارقارکت رو یا خفه ش کنم!؟
- ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم ، مهمّه!

سپس با نرمه ی انگشت سبابه ، دکمه ی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم

- چطوری رفیق، خوبی!؟
- هومن به دادم برس من گند زدم دارم می میرم هرچه زودتر باس ببینمت
- حالا چرا گریه می کنی کسی مرده!؟
- نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم
- بگو چی شده این طوری تا بیام ببینمت خودم می میرم
- نه لازم نیست زحمت بکشی من میام پیشت، توی راهم
- بالاخره نمی گی چی شده؟
- چرا! واسه همین دارم میام! من خائن ام هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولین بار بعد از یازده سال زندگی مشترک، امروز منشی م گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن می فهمی...!؟
- فکر کردم چی شده ، حالا کجایی!؟
- ده دقیقه دیگه می رسم خونه ت
- اوکی، منتظرم

همین که قطع کرد پتو را کنار زدم، به ماریا گفتم زود باش!مهمان دارم!



برچسب‌ها: خیانتمردمنشیهومنماریارمانسالگردازدواج
[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:43 ] [ M e H d I ]
[ ]

حیرانی

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
 
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
 
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
 
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
 
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
 
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
 
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
 
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
 
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
 
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...



برچسب‌ها: برایتبنویسمحیرانیدلمشکستدادگاهعشقمقصرقلب
[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:39 ] [ M e H d I ]
[ ]

میخواهی بروی؟

میخواهی بروی؟

خب برو...

انتظار مرا وحشتی نیست

شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود

برو...

برای چه ایستاده ایی؟

به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟

برو..

تردید نکن

نفس های آخر است

نترس برو...

احساسم اگر نمیرد ..بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست

برو...

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو

مسافری در راه انتظارت را میکشد

طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد

برو...

فقط برو.....



برچسب‌ها: میخواهییروینفسجانتردیداحساس
[ پنج شنبه 30 شهريور 1391 ] [ 16:29 ] [ M e H d I ]
[ ]

رازهـایی برای یک ازدواج همیـشه پایـدار

 

 

اینکه در زندگی زناشویی، موفق نیستید بخاطر شانس و اقبال تان نیست. گناه زندگی تان را به گردن سرنوشت و تقدیر نیندازید. اگر زندگی زناشویی تان آنگونه که تصور می کردید پیش نمی رود باید به دنبال علت مشکلات باشید و راه رسیدن به یک زندگی خوب را یاد بگیرید. هم شما و هم همسرتان باید لوازم رسیدن به یک زندگی موفق و شاد را بشناسید و طبق یک الگوی درست و هماهنگ در زندگی پیش بروید. واقع بین باشید و اگر پیش از ازدواج تصورات رویایی از ازدواج داشته اید آنها را کنار بگذارید و زندگی واقعی تان را شروع کنید. اگر زندگی زناشویی تان را تازه شروع کرده اید اما احساس می کنید زندگی خوبی نخواهید داشت و یا اگر سال ها است که ازدواج کرده اید و همچنان از زندگی زناشویی تان ناراضی هستید نباید تسلیم این نوع زندگی شوید و باید برای تغییر آن تلاش کنید. از ازدواج های موفق الگو بگیرید و برای بهبود رابطه خودتان از آنها استفاده کنید.

● توافق درباره خواست ها
ازدواج با هم خانه شدن فرق می کند. هر دوی شما از همسرتان ...



برچسب‌ها: ازدواجنکاتموفقازدواج موفقرازپایدارپایداری ازدواجتفاهم

ادامه مطلب
[ سه شنبه 7 شهريور 1391 ] [ 18:43 ] [ M e H d I ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 12 صفحه بعد