خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه
راه میروم و شهر زیر پاهایم تمام میشود !
تو … هیچ کجا نیستی…
بهار من مرا بگذار و بگذر
رهایم کن برو دلدار و بگذر
من عادت می کنم اینجا به غمها
مرا پر کن از این اجبار و بگذر…
کاش یکی پیدا میشد که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون ، به جای اینکه بپرسه “چته ؟ چی شده ؟” ؛ بغلت کنه و بگه “گریه کن” …
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی…
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
و غمــت سـهم ِ مــن!
برچسبها: عطرفروش
دلم بهانه ای میخواهد برای ادامه زندگی…
مثل یک بوسه عاشقانه که یادم بیاورد هنوز زنده ام !
آشپزی ام خوب نیست ؛ اشک پشت پا بریزم برایت ؟
برچسبها: غمگینموبایلنحوه آشپزینرم افزاربازی موبایلسیمبینجاواآندرویدفیلمآش
من گم شدم بین حس بودن و نبودن ،
بین حیات و مرگ ،
بین گناه و معصومیت ،
من گم شدم در ظلمت شب بدون حضور تو ،
گفتی : به تنهایی من دست نزن ،
من تنهاتر از آنم که تنها بمانم ،
اما می دانی من آخر تنهایم .................
گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد می شود كه دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می شود...
دلتنگم...
دلتنگم...
دلتنگ كسی كه گردش روزگارش به من كه رسید ازحركت ایستاد...
دلتنگ كسی كه دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ خودم...
خودی كه مدتهاست گم كرده ام...
شیرین بهانه بود! فرهاد تیشه میزد تا نشنود، صدای مردمانی را که در گوشش میخواندند: دوستت ندارد . . .!!!
عدالت، یعنـی همیـن، تو، دلـم را بُردی. مـن، خیالت را…!
کم این قلم شده را شرمسار جوهر کن
بمان و خواب مرا بیشتر معطر کن
هزار و یک شب افسانه را مکرر کن
به پلکی آمدی از آن سوی نیامده ها
بمان و خستگی جان و جسم را در کن
« کسی هنوز عیار تو را نفهمیده ست »
هر آنچه آینه ی شعر گفت باور کن
سروده های مرا فتح کردن آسان است
نگفته های مرا می توانی از برکن
و نقطه چینی اگر بین شعر و من باقی است
تو آن نباید را نقطه نقطه کمتر کن
کمی به فکر غزل های ناتمامم باش
کم این قلم شده را شرمسار جوهر کن ...
دیگر هیچ چیز “شیرین” نیست… جز خوردن یک “قهوه تلخ” با تــــو…
من و تو یکی دهانیم که به همه آوازش به زیباتر سرودی خواناست من و تو یکی دیدگانیم که دنیا را هردم در منظر خویش تازه تر می سازد نفرتی از هر آنچه بازمان دارد…
هنوز بدرود نگفتهای، دلم برایت تنگ شده است چه بر من خواهد گذشت اگر زمانی از من دور باشی هر وقت که کاری نداری انجام دهی تنها به من بیاندیش من در رویای تو شعر…
دیـر آمدی باران … من در جــایـــی در حجـــم نبــودن کســی خشکیـــدم …!
خواستن همیشه توانستن نیست … گاهی فقط داغ بزرگیست که تا ابد در سینه ات می ماند … آری من خواستم اما…….!
فقط کافه چــــی می دانــســت قهــوه ، انتـــخاب درســـتی بــــرای شــروع یک رابطــه نیــســـت … !
مهلت بده میروم…… فقط پایت را بلند کن…… غرورم را جمع کنم…!
همهی آنهایی که مرا میشناسند میدانند چه آدم حسودی هستم ؛ و همهی آنهایی که تو را میشناسند … لعنت به همه آنهایی که تو را میشناسند … !
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
عاشق خوش خیال
امروز آمده و هنوز به یاد دیروزم، بی تاب و بی قرارم، هنوز دارم به عشقت میسوزم
دیروز رفته و دلم کجای کار است ، نمیدانم دلت هنوز به یاد دل من است
میسوزم و میسازم و گله ای ندارم از این لحظه ها ، این تقدیر من است با همین حال و روزم هدر رفت تمام سالها
میدانم فردا می آید و من مثل امروزم ،مثل امروز که در حسرت دیروز نشسته بودم ، مثل دیروز که عاشقت شده بودم ، عاشق شده بودم و از این روزها بی خبر بودم ، نمیدانستم تو میروی ، چقدر من خوش خیال بودم…
تنها
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را !
برچسبها: اشکهای دلتنگیاشکهای دوریاشکهای منبی وفابی وفایی توتنفر عشقتنها و خستهتو بی وفاییخسته و تنهاخیانتخیانت عشقخیانت و بی وفاییدروغدروغ عشقدلم را شکستیدلگرفتهدلگیررهگذر بی وفاشعر بی وفاعشق و بی وفاییعشق و خیانتعشق و دروغعشق و نفرتمتن بی وفایینفرت و عشقهمسفر بی وفا
هنوز اون روز فراموشم نمی شه
که با دست قشنگت روی شیشه
کشیدی عکس قلبی و نوشتی
واسه امروز و فردا و همیشه
آموخته ام که وقتی ناامید میشوم ، خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود
و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمتش امیدوار شوم . . .
آینه
آینه پرسیدکه چرادیر کرده است؟ نکنددل دیگری اورا اسیرکرده است؟
خندیدموگفتم او فقط اسیرمن است. تنها دقایقی چندتأخیر کرده است.
گفتم امروز هوا سردبوده است شاید موعدقرارتغییرکرده است.
خندیدبه سادگیم و آینه گفت: احساس پاک تورازنجیر کرده است.
گفتم ازعشق من چنین سخن نگو گفت خوابی سالها دیرکرده است.
در آینه به خودنگاه میکنم آه عشق توعجیب مراپیر کرده است.
راست گفت آینه که منتظرنباش او برای همیشه دیرکرده است.
دلتنگ
گاه دلتنگ می شوم دلتنگتر از همه دلتنگی ها گوشه ای می نشینم
وحسرتها را می شمارم و باختن ها را و صدای شکستن ها را ...
نمی دانم من کدام امید را نا امید کرده ام و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم که اینچنین دلتنگم؟
دلتنگم دلتنگ
احساس
در حضور خارها هم می شود یك یاس بود
در هیاهوی مترسك ها پر ازاحساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یك متروكه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال
نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
كاش می شد حرفی از "كاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
مرگـــــــــ
چشمامو بستم ... بجز تاريکی چيزی نديدم
ترسيدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چيزی نديدم
وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم
روی قلبم يه لکه ی سياه ديدم ... لکه ای که سوخته بود
قلبم تير کشيد ... چيزی نگفتم ... تحمل کردم
قلبم دوباره تير کشيد ولی این دفعه شديد تر از قبل بود
خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم
به ديوار تکيه دادم و با تمام وجودم فرياد زدم
از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی ديدم ... نورش اونقدر شديد بود که چشممو ميزد
کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود
صدای پرنده ها به گوشم ميرسيد
از دور يکی داشت به من نزديک ميشد ... بلند قامت بود
وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم
يه پسر تقريبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفيد پوشيده بود
عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود
با مهربونی بهم خنديد ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خيره شد
چشمای گيرايی داشت ... از خجالت به زمين نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد
چشمامو بستم ... يه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم
بوسه هاش خيلی شيرين بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزديکتر شد
سينه به سينه شده بوديم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری ميشد
اونقدر لطيف بوسه ميزد که حاضر نبودم حتی يه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم
چند دقيقه ای تو همين حالت بوديم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خيره شدم
بهم خنديد ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم
دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم
راه افتاديم ... می خواست جايی رو بهم نشون بده ... خيلی راه رفتيم تا به جايی تقريبا تاريک رسيديم
ديگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود
ديگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسيد ... مثله يه کابوس بود
وحشت زده به دورو ورم نگاه ميکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد
دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد
بعد از چند لحظه يه جا وايستاديم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر ميرسيد
ترسيده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتيم جلو ...
و من به روی زمين يه سنگ قبر ديدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود